مردعاشق

مردعاشق
گفتگو در مورد مطالب روز 

حکایت

روزی ملا نصرالدین خطایی از او سر میزند و او را نزد

حاکم میبرند تا مجازات را تعیین کند .

حاکم برایش حکم مرگ را صادر میکند اما مقداری

رافت به خرج میدهد و به او میگوید :

اگر بتوانی به خرت ظرف مدت سه سال سواد خواندن و نوشتن

بیاموزی از مجازاتت در میگذرم .

ملانصرالدین هم قبول میکند و ماموران حاکم رهایش میکنند.

عده ای به ملا میگویند : مرد حسابی آخر تو چگونه

میتوانی به یک الاغ خوانده و نوشتن یاد بدهی !

ملانصرالدین گفت : انشاالله در این مدت سه سال

یا حاکم میمیرد یا خر من .

نکته :

همیشه امیدوار باشید بلکه چیزی به نفع شما تغییر کند.

[ جمعه ۱۴۰۲/۱۱/۱۳ ] [ 10:57 ] [ فرهاد ]

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفی کاینست، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من ای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است….آی…..

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور

منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بی رنگ بی رنگم

بیا بگشای در، بگشای دلتنگم

مهدی اخوان ثالث

[ جمعه ۱۴۰۲/۱۰/۰۸ ] [ 13:9 ] [ فرهاد ]

سر سخن گو

مردی عابد بی خبر از دنیا و مردم از محله ای عبور میکرد و ذکر میگفت .

صدای خروسی بلند بود .گنجشکان بر روی درخت آواز میخواندند .

مرد عابد سر به زیر و نرم نرم به جایی میرفت. ناگهان در پیچ کوچه

جمجمه سر یک انسان رو دید .جا خورد خواست با عجله دور شود

که جمجمه به حرف آمد و گفت: با تو سخنی دارم گوش کن .

من زمانی حاکمی با عظمت بودم تاج شاهی بر سر داشتم

به داشته هایم راضی نبودم به همه جا لشکر کشی میکردم که

ناگهان جان سپردم و کرم ها منو به این روز در آوردند .

جمجمه گفت اکنون پنبه غفلت از گوش در بیاور و بدان من هم چون

تو انسانی بودم و قدر ایام ندانستم و زندگی رو به بدی و غرور نابود ساختم .

هر کس به کارهای ناپسند روی آورد هیچگاه روی خوش بختی را نخواهد دید.

[ شنبه ۱۴۰۲/۰۳/۱۳ ] [ 14:58 ] [ فرهاد ]

شعر پاییز

پاییز یک شعر است یک شعر بی مانند

زیباتر و بهتر از آنچه می خوانند

پاییز . تصویری رویایی و زیباست

مانند افسون است مانند یک رویاست

با برگ می رقصد با باد می خندد

در بازی اش با برگ او چشم می بندد

تا می شود پنهان برگ از نگاه او

پاییز می گردد دنبال او هر سو

هر چند در بازی هر سال بازنده ست

بسیار خوشحال است روی لبش خنده ست

مانند یک کودک خوب و دل انگیز است

یا بهتر از اینها پاییز پاییز است

[ شنبه ۱۴۰۱/۰۹/۱۹ ] [ 16:28 ] [ فرهاد ]

 

شعر گریه

مردها کاین گریه در فقدان همسر می کنند

بعد مرگ همسر خود  خاک بر سر می کنند

خاک گورش را به کیسه سوی منزل می برند

دشت داغ سینه خود  لاله پرور می کنند

چون مجانین خیره بر دیوار و بر در می شوند

خاک زیر پای خود از گریه هی تر می کنند

روز و شب با عکس او پیوسته صحبت می کنند

دیده را از خون دل دریای احمر می کنند

در میان گریه هاشان یک نظر با قصد خیر

بر رخ ناهید و مینا و صنوبر می کنند

بعد چندی کز وفات جانگداز او  گذشت

بابت تسلیت خود فکر دیگر می کنند

دلبری چون قرص ماه و خوشکل و کم سن وسال

جانشین بی بدیل یار و همسر می کنند

کج نیندیشید فکر همسر دیگر نیند

از برای بچه هاشان فکر مادر می کنند

[ سه شنبه ۱۴۰۱/۰۳/۰۳ ] [ 19:5 ] [ فرهاد ]

 

شعر طنز نوروزی

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

کاسب پیر دگرباره جوان خواهد شد

من و تو غمزده از این همه خرج شب عید

لیکن او صاحب یک سود کلان خواهد شد

موسم دلخوری و گیجی آن اهل حقوق

وقت بشکن زدن پیشه وران خواهد شد

حرف عیدی نزنی پیش خسیس الدوله

که کند سکته ودرخاک نهان خواهد شد

اول عید حقوق من و تو نفله شود

سرمان باز دچار دوران خواهد شد

باز ذکر چه کنم آی چکنم می گیریم

قلبمان نیز دچار ضربان خواهد شد

مخمان سوت زد از قیمت شیرینی جات

کم کمک قیمت آن قیمت جان خواهد شد

مرد در خانه تکانی شده شاگرد زنش

دم عید است و چنان رفتگران خواهد شد

از هجوم فک و فامیل فلان شهر به ده

چون هتل خانه ی مشدی رمضان خواهد شد

 

[ چهارشنبه ۱۴۰۰/۱۲/۲۵ ] [ 21:16 ] [ فرهاد ]

 

شعر طنز زمستانه

زمستونه عیال قربون دستت

به قربون دل شوهر پرستت   --

بیار نزدیک اینجانب چراغی

بریز بانو برایم چای داغی    --

ببین یخ بسته موهای سبیلم

بده بانو دوفنجان چای هیلم  --

عیال افتاده انگاری فشارم

درست کن کاسه آشی نهارم  --

اگرهم دست و پایم رو بمالی

یقین دانم که بهترین عیالی   --

به فریادم برس در سوز سردی

مبادا من بمیرم بیوه گردی  --

بمیرم بر مزارم گریه کردن

پس از مرگم چه سودی داره ای زن   --

درین عصری که شوهر گشته کمیاب

مرا ای زن بگیر تحویل و دریاب  --

که فردا با پشیمانی نگویی

خدا رحمت کند بودی چه شویی  --

[ پنجشنبه ۱۴۰۰/۱۰/۳۰ ] [ 12:8 ] [ فرهاد ]
........ مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

وقتی یه مرد غم داره انگار یه کوه درد داره ...

دوستان مرسی که به من سر میزنید ...از همگی ممنونم ..

میتونید منو به اسم مرد عاشق لینک کنید ..
لینک های مفید
امکانات وب